با « منزل » دعوایت شده و آمده ای بیرون و افتاده ای در جریان پیاده رو. مقابل روزنامه فروشی دقایقی را تیترخوانی می کنی و می گذری. ناگاه سر می چرخانی و خیابان را نگاه می کنی و می بینی خودرویی را که آوازش بلند است. جوانی عشق ورزی می کند و صدای آهنگ را بالای بالا برده است. صدایی که در صفحه ی اعصابت خش می اندازد. می گذری و می گذری! متوجه می شوی این دومین بار است که چهارراه مرکزی را دور می زنی و یعنی جایی برای قدم زنی نمانده است. سوار تاکسی می شوی تا به منزل برگردی. رادیوی تاکسی روشن است و انگار پتکی بر بشکه ای می کوبند. موسیقی تندی که اسمش «‌ جاز»‌ است یا چیز دیگر نمی دانی اما احساس می کنی داری اذیت می شوی و هیچ اعتراضی نمی کنی چون رادیو است دیگر! بین راه دلت هوای «‌ ساز »‌ می کند و «‌ عاشیق »‌ که ساز نیکو می زد و سخن زیبا می گفت. چند شعر از آن ها را در ذهن بازخوانی می کنی و حسرت می خوری! برایت سؤال است که اگر کنسرت عاشیق در شهرت مشکل می یابد، چرا موسیقی غربی از رادیوی کشورت پخش می شود؟! برایت سؤال می شود که چه اشکالی داشت کنسرتی در شهرت بود و می رفتی و هوایی تازه می کردی؟ تأسف می خوری وقتی می بینی هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه در کشورت گوشی های تلفن همراه مالکشان را با آهنگی بیگانه صدا می زنند! با خود می گویی آن ها که احساس مسئولیت می کنند در سنگ اندازی برای موسیقی محلی و برنامه ها را خالی می دارند از « عاشیق » و « ساز » آن هم در دیاری که گویند خاستگاه عاشیق است، آیا مسئولیتی احساس نمی کنند از غرق جامعه در موسیقی غربی؟!

البسه ی عجیب و غریب بر تن فرزندان میهن ات می بینی و دلت خون می شود! بوی تند دختر و پسر بغل دستی است دارد خفه ات می کند و صدا می زنی که « ماشین را نگه دارید می خواهم پیاده بشوم » و پیاده می شوی تا پیاده بروی! دلت خون است چون می فهمی! می فهمی که جامعه به سوی فرهنگ بیگانه می رود و ترمز هم بریده است! دلت خون است! می بینی که روزنامه ی لَنگ دیارت جان می کَند که آخرین نمادها و نمونه های فرهنگ عامه ات و میراث فرهنگی ات نابود نشوند! می بینی که لباس اصیل و هنرمندانه خاکت برتن فرزندانش نیست! و حتی راه اندازی موزه مردم شناسی برای حفظ  نمونه هایی از آن ها به یک آرزو تبدیل شده است!

یک دفعه متوجه می شوی که وارد خانه شده ای و صدای دخترت را می شنوی که می گوید پدر بجُنب تلویزیون دارد جومونگ می دهد! و پسرت را می بینی که داخل تلویزیون شده و دارد با نوه ی جومونگ همذات پنداری می کند!

« منزل »‌ را می بینی که با تکه پارچه های کهنه دارد زیرانداز می دوزد و بدون مواد لازم بالاخره قابلمه ای روی اجاق سفره ی شام را دلگرم کرده است و تازه متوجه می شوی که آخرین نمونه های میراث فرهنگی همین « منزل » ها هستند که یکی پس از دیگری به خاک سپرده می شوند!